
افراد چاق بسیاری هستند که وقتی تلاش های بسیاری را برای رهایی از چربی و وزن بعمل می آورند و سالیان سال درغلبه برچاقی پذیرای شکست می شوند، نهایتا دچار دگرگونی شخصیت شده و استراتژی خود را در قبال چاقی و اضافه وزن تغییر میدهند.
یعنی استراتژی صلح و آشتی را برمی گزینند. می گویند:
«یک عمر با چاقی و اضافه وزن جنگیدم، و هربار بعد از مدتی کاهش وزن دوباره چاق تر شدم. گویا این سرنوشتی است خدا برایم رقم زده است. گویا زندگی نمیخواهد من لاغر باشم. گویا چاقی در پیشانی من نوشته شده است. پس عاقلانه این است که با چاقی آشتی بکنم. آنرا بپذیرم و تسلیم بشوم. اینطور حداقل بیشتر از این چاقتر نمی شوم و گرفتار احساس شکست دیگری نمی شوم»
البته به نظر تدبیر عاقلانه می آید. یقیناً آشتی و صلح بهتر از جنگ است. صلح مطلوب تر است و تنها راه پایدار در زندگی می باشد.
اما این صلح با چاقی به همان اندازه جنگ، خطرناک و غلط است. چون از همان ابتدا دشمن خود را عوضی گرفته اید. چاقی دشمن شما نیست که بخواهید روزی با آن بجنگید و روز دیگر آشتی بکنید.
واقعاًصلح شما با چاقی، چه ارزشی دارد؟ بجز اینکه تایید میکنید چاقی حقیقت زندگی شماست؟ همانطور که با جنگیدن به آن حقیقت بخشیدید!
این استراتژی جدید صلح با چاقی و نترسی از چاقی هرچه بیشتر، برای محافظت از شخصیت متزلزل خویش است. پنهان کردن زخم هایی است که روی عزت نفس و اعتماد نفس تان خوردن است. صلح از موضع ضعف آنهم در مقابل دشمن خیالی!
برای شخصیت مغلوب، پرستش دشمن غالب و قاهر، بسیار مطلوب تر و راضی کننده تر از نفرت و بیزاری دائمی از اوست. پذیرش دشمن موجب آسایش روان می شود و احساس گناه ناشی از مسئولیت را بدوش او میگذارد. اگر من چاقم، چاقی یک قهرمان شکست ناپذیر است. یک بت بزرگ است.
به همین دلیل چاقی مورد احترام است، مثل دشمن قوی و نیرومند.
در سایه این صلح و آشتی جدید و رهایی از دستورات رژیمی ممنوع کننده و محدود کننده، اکنون میتوانم بی محابا از هرچیزی که در سرراهم سبز شد، بدون هیچ ترسی و احساس مسئولیتی بخورم وبیاشامم.
هیچ مقدار و اندازه ای، هیچ تدبیر و مصلحتی و دور اندیشی نیز لازم است.
میتوانم صبحانه ام را با نصف کره صد گرمی و عسل و مربا با یک عدد بربری جشن بگیرم.قبلا بقدر کافی بخودم شکنجه داده ام. بقدر کافی حسرت خوردن کره و عسل در دلم باقی مانده است. قرار نیست این را هم مثل بقیه آرزوهای جوانی ام، با خودم به گور ببرم!
«به من چه ربطی دارد که این سرنوشت من است؟ خدا خواسته که مرا اینطور خلق کرده است؟ مگر نمیگویند که سرنوشت همه چیز و همه کس بدست خداست؟ افتادن هیچ برگی از درخت بی اذن خدا میسر نیست! پس حتماًاین پرخوری من هم بدست اوست!»
به این ترتیب میتوانم همچنان شاد باشم، بی خیال باشم، با مردم بگویم و بخندم، خودم را راضی و خشنود نشان بدهم. درحالیکه کاملاً از مسئولیت بدن چاقی که قادر به حرکت دادن آن نیستم، آزاد باشم. میتوانم لباس های شاد بپوشم، میتوانم خودم را آن کسی نشان بدهم که تصور مردم از آدم های چاق را به چالش می کشد! به آنها بگویم:
«درست است که بدن من مخزن چربی است، ولی من همچنان خوشبختم، شادم و از زندگیم با وجود همه دردها لذت می برم. من احساس خوبی دارم. من در مقابل سختی یک تن سنگین، خم به ابرو نمی آورم. خودم را نمی بازم. من اصلاً خودم خواسته ام که چاق باشم! اصلاً چاقی را دوست دارم! شما هم بیخود دل تان به حال من نسوزد. هر روز یک روش جدید برایم معرفی نکنید.»
و
امیدوارم این سناریویی نباشد که همه چاق ها برای خودشان در صحنه تئاتر زندگی اجرا بکنند چون:
تغییر استراتژی جنگ با چاقی به صلح و آشتی با آن، منجر به اسارت و بردگی همیشگی شما خواهد شد.
بهمن ابراهیمی
|